داشتند با هم پچ پچ ميكردند

امير رضا بيگدلي

داشتند با هم پچ پچ ميكردند


امير رضا بيگدلي

آتوسا دربين راه هيج گريه نكرد. كمي ازمن پيش افتاده بود و تندگام برميداشت و هراز چندگاهي كه اززير تيركهاي برق ميگذشت ميشد دانه هاي باران را ديدكه بر شانه هايش فرومينشست.باران كمي پيش شروع شده بود.غروب بود و آتوسا دستهايش را درسينه گره ‌كرده,از پشت پنجره به چنارهاي بيمارستان نگاه ميكرد.بااولين باران پاييز برگهاشان جدا ميشد و فروميريخت.دكتر كه بيرون آمد تندي رفتيم كنارش.آتوسا بيتاب بود و لب ميگزيد.دكتر خودش به حرف آمد.پدربا چشمهاي بازبه خواب رفته بود و ميبايست تا فرداصبر ميكرديم.گفت:«ميتونيد بريدخونه»

آتوساگفت:«بريم خونه؟»دكتربه من نگاه كرد.آتوساگفت:«ميمونم، شايدكاري باشه»

دكتر سرتكان داد و گفت كه كاري ازدست كسي برنميآيد و ازمن خواست به خانه برويم.دست روي شانه‌ام گذاشت ورفت.آتوسانگاهم كرد.بغض درگلويش جمع شد و اشك آمدپشت چشمهايش.ميخواست شروع كندكه گفتم:«هيس»نگاهم كرد.لبهايش ورچيده بود.بازويش را گرفتم واز بيمارستان آمديم بيرون.هواتاريك تاريك بود.

آتوساوقتي پله هاي ساختمان رابالاميرفت بازگريه نكرد.زيرلب زمزمه ميكرد كه خودش رانخواهد بخشيد و يادآور ميشد پدر دوست داشته وقتي چشمهايش باز ميشود اورا ببيند.پله هارا درتاريكي بالارفت.بدون آنكه چراغي روشن كند واردخانه شد و درهمان تاريكي رفت تاصداي بسته شدن دراتاق به گوش رسيد.كمي بعدميشد صداي«واخدايا,واخدايا»را شنيد.بدجوري احساس گناه ميكرد و لابه لاي شيون و زاريهايش ميشد فهميد كه اگردست خودش بود تا صبح پشت دراتاق بيمارستان ميايستاد وازشيشة كوچك اتاق،پدررا نگاه ميكرد.آخرآن پيرمردرا گذاشته بوديم تنهابماند.

پدر چندماه پيش آمده بود.باآتوسا نشسته بوديم دورميز و داشتيم صبحانه ميخورديم تاديرمان نشود.آتوساچاي ريخته بود و رفته بود تازيركتري راخاموش كندكه من ديدمش.رفته بود پايين و داشت به آرامي بالا ميآمد.گفتم:«آتو اين رو ببين»برگشت.آمد نشست سرجايش.بازگفتم:«ميخواد مهمون بياد»

با سر به فنجان اشاره كردم.حالا بالاي بالا بود.آتوسا كمي خم شد و تك تفالة چاي را ديدكه روي فنجان شناوراست.گفتم:«زودبا ش تا سروكله كسي پيدانشده»

گفت:«مهمون بي مهمون.»

دست درازكرد و برداشتش.بين دو انگشت گرفت و له و لورده اش كرد.خنديد.بلند شد وگفت:«حالاديگه مهمون نميياد»برد و درظرفشويي انداختش و چاي ديگري ريخت.استكان چاي را آوردگذاشت روي ميز و وقتي گفت:«زودباش ديرنشه»زديم زير خنده.صبحانه خورديم وداشتيم لباس ميپوشيديم تابرويم بيرون كه تلفن زنگ زد. گفتم:«گوشي رو بردار.»

گفت:«برنميدارم.»

گفتم:«بردار.»

دستهايش را برد بالا و زمزمه  كرد:«بردارم.برندارم.بردارم.برندارم.بردارم. برندارم.»دست آخرگفت:«برنميدارم.»

تلفن داشت زنگ ميزد.داد زدم:«بردارش.»

گوشي را برداشت و كمي بعدبه من گفت:«با آقاي آبكار كار دارن.»

گوشي را كه گرفتم مردي شروع كرد و يكنفس حرف زد تاحرفش تمام شد و خواست خداحافظي كند كه فقط پرسيدم:«كجا؟»گفت و گوشي را گذاشت.

آتوسا پرسيد:«چي شده؟»

گفتم:«ميرم بيمارستان.»

پرسيد يمارستان براي چه؟درست نميدانستم.گفتم:«پدرم.»

گفت:«بازم به اون مرتيكه ميگي پدر؟»

نگاهش كردم.بازگفت:«مگه اومده تهرون؟»

شانه بالاانداختم و ازخانه آمدم بيرون.خودم هم نميدانستم«آن مرتيكه»درتهران چكار ميكرد.راستش چند ماه پيش نامه نوشته بود كه حالا كه ديگر زنش را به كشتن داده ايم تك و تنها حوصله اش سرميرود.براي همين ميخواهد همه چيز را رهاكند و به تهران بيايد تا اين چندسال آخر عمر را در اينجا بگذارند.من هم برايش نوشته بودم كه من و آتوسا از اينكه در كنار او باشيم خيلي خوشحال ميشويم,اما بايد بداند كه هر دوي ما از صبح تا شب كار ميكنيم و نميتوانيم زياد در خانه بمانيم و شايد تنهايي برايش سخت باشد. و ديگر اينكه تهران چطور جايي است و همسايه همسايه را نميشناسد و آدمي اگر غريب باشد به سختي ميتواند همصحبتي پيداكند،باز در آنجايي كه هست مردم حالي از هم ميپرسند.درآخر خواسته بودم چيزي را نفروشد تا اگر از تهران خوشش نيامد بتواند بازگردد و اضافه كرده بودم كه من و آتوسا چشم به راهش هستيم و از ديدنش خوشحال ميشويم.همين حرف ماند تا چندي بعد كه نامه اي برايم فرستاد.در ابتدا خواسته بود اينقدر اسم اين زن را نياورم كه حالش را بهم ميزنم و ديگر اينكه اگر به تهران بيايد نميخواهد براي من دردسر درست كند و خودش خيلي خوب ميداند چكار كند؛من هم نميخواهد نگران او باشم و بهتر است با آن زني كه دارم فكري براي خودم بكنم.پدرم و آتوسا با هم كارد و پنير بودند.از همان اول ميگفت:«اين دختره خوب چيزييه؛ اما نه برا زندگي.»و ميخنديد و ميگفت دختري كه نامش آتوسا باشد براي آدم زن نميشود.ميگفت اگر يك روز هم از عمرش مانده باشد اينرا به من ثابت ميكند و بعد ميميرد.درآخر نامه انگار چيز فراموش شده اي را اضافه كرده باشد،نوشته بود:نميخواهد اينقدر به او بگويم تهران چطور جاييست,چون آن وقت كه من هنوز در فكر و خيال او نبوده ام خودش بارهاوبارها به تهران آمده و دوستان زيادي دارد كه اگر يكي از آنها را پيداكند شايد وقت سرخاراندن هم نداشته باشد چه برسد به اينكه بخواهد بيايد پيش من.درآخر نامه نوشته بود كه به زودي درتهران خواهد بود.انگار بدجوري هوس كرده بود تا چند وقتي را تهران‌گردي كند؛ همين.اما چند ماه گذشت و نه خبري شد و نه نامه اي فرستاد,تا صبح كه مردي زنگ زد و گفت پير مردي كه اين شماره در جيبش پيدا شده در نزديكي راه آهن خودش را انداخته زير ماشين و او هم زودي به بيمارستان درمانيه رسانده اش.

به بيمارستان كه رسيدم,يكراست رفتم بخش پذيرش. جريان را گفتم.منشي نگاهي به دفتر انداخت و اسم بيمار را پرسيد.گفتم:«آبكار»گفتم:«پسرشان هستم.»گفت:«بله.» و چند برگ گذاشت پيش رويم تا پركنم.پرسيدم:«كجاست؟» با سر به راه پله اشاره كرد و يك خودكار گذاشت روي پيشخوان.داشتم برگه ها را پر ميكردم كه مردي آمد كنارم و سلام داد.ساكت ماند تا كارم تمام شود.بعدگفت:«آقاي آبكار پدرتون با ماشين من تصادف كرده.»

چيزي نگفتم.همينطور نگاهش كردم و راه افتادم سوي راه پله.كنارم راه افتاد و ادامه داد:«راستش رو بخواين من گناهي ندارم.كارم مسافركشي يه.نزديك راه آهن كار ميكنم.داشتم دنبال مسافر ميگشتم كه پدرتون اومد و خودش رو انداخت جلو ماشين.يه دفعه اومد.همه ديدند.انگار ميخواست خودكشي كنه.باور كنيد.من هم زودي آوردمش اينجا.نزديكترين بيمارستانه.به شماهم زنگ زدم.»ساكت شد.پرسيدم:«كجاست؟»با دست به بالا اشاره كرد و گفت:«باور كنين من تا به حال كسي رو نكشتم.باور كنين.يه چمدون بزرگ سياه رنگ هم داشت.گذاشتمش تو ماشين.خيلي بزرگه اما انگاري خالي يه.آخه وزني نداره.»

پله ها را بالا رفتيم و پشت در اتاقي كه راننده نشان داد ايستاديم تا دكتر بيرون آمد.دكتر گفت كه چيز مهمي نيست.«بيهوشه و بايد بهوش بياد تا خيالمون راحت بشه.جاي چند زخم و خراش روي دست و صورتشه كه زياد مهم نيست.»دكتر گفت كه شايد ترسيده باشد و خواست زياد نگران نباشم.نميدانم چرا پرسيدم:«زنده ميمونه؟»

گفت:«چيزي نشده.اگه بخواين ميتونين برين خونه.»

گفتم:«ميمونم.»اما راننده ميخواست برود.نميتوانست بماند.ميگفت كه هزار كار دارد.«باور كنين آقا بدبختي دارم. الان ميرم ولي مييام و سر ميزنم.»گواهينامه اش را درآورد و گرفت پيش رويم.گفت:«باوركنين گرفتارم.»بودن يا نبودنش فرقي نداشت. گواهينامه را گرفتم و از پنجرة بيمارستان نگاهش كردم تا از در بيرون رفت.تازه يادم افتاد چمدان سياه پدر در ماشينش جامانده است.

پدر به تنهايي در يك اتاق بستري شده بود.با اين حال دكتر خواسته بود كسي وارد اتاق نشود.از شيشه در ميديدمش.ساكت و آرام روي تخت دراز كشيده بود.هيچ وقت اينقدر آرام نديده بودمش.انگار پدرم نبود,كسي ديگر را ميديدم.شب همين را به آتوسا گفتم.گفتم كه خيلي دلم به حالش ميسوزد.آتوسا گفت:«نميخواد دلت برا اون بسوزه.»

گفتم:«هرچي باشه پدرمه.»

گفت:«بدبختانه يا خوشبختانه؟»

با هم هيچ خوب نبودند.تقصير من بود.پدرم ميخواست پسرش براي خودش كسي بشود.براي همين مرا فرستاد تهران تا پزشك ارتش بشوم.اما همان سال اول با آتوسا آشنا شدم و دانشگاه را رها كردم.به پدرم گفتم:«ميخوام زندگي كنم.»

پدرم ميگفت:«باوركن شيطانه.از درس كه انداختت,باور كن بدبختت ميكنه.»

با اين حال ما زديم به كار و ازدواج كرديم.پدرم هم با ما چپ افتاد؛طوري كه وقتي مادرم مرد خودش رودرروي آتوسا ايستاد و گفت:«از آن هركاره هايي.»

آتوساگفت:«دلت نسوزه,اين همه سال يادت رفته؟»

گفتم:«مهمونه.چند روزي ميمونه و ميره.»

تاگفتم:«مهمونه.»هر دو تامان ياد حرفهاي صبح افتاديم كه آتوسا گفته بود:« مهمان بي مهمان.»و تك تفالة چاي را له كرده و دور انداخته بود.انگاري لرزشي زير پوست آتوسا شروع شد.چون دستهايش را صليب كرد و روي شانه هايش انداخت.سرش را كه به پايين خم كرد ياد راننده افتادم كه خيلي شرمنده بود.پرسيدم:«راننده زنگ نزد؟»

گفت:«نه.»

فردا به بيمارستان رفتم.پدرم هنوز بيهوش بود.دكتر معاينه اش كرده بود و رفته بود.در حياط بيمارستان ديدمش.گفت كه نگران نباشم.چيز مهمي نيست.گفت سن پدرم زياد است و همين كمي كار را سخت ميكند.گفت:«كاري از دست شما برنميياد، اما اگه كنارش باشين بهتره.شايد بهوش اومد و خواست چيزي بگه.يا چشمهاش باز شد و به آشنايي افتاد و همه چيز درست شد.»اما خواست از پشت در نگاه كنم.رفتم پشت در.باز تك و تنها خوابيده بود.ساكت و آرام.ياد مادرم افتادم.كيلومترها آن طرفتر او هم تنهاي تنها خوابيده بود.اما در خاك.

چند روزي گذشت و پدر بهوش نيامد.يك هفته اي ميشد كه اداره نرفته بودم.دكتر خواسته بودكنارش باشم.صبح زود مي رفتم بيمارستان.دكتر را در حياط بيمارستان ميديدم.دستي به شانه ام ميزد و ميرفت.ميرفتم پشت در اتاق ميايستادم تا شب كه به خانه برميگشتم.ميخوابيدم تا فردا صبح كه باز بيمارستان بود و دكتر؛با آن لبخند كنار لبش.نميدانستم لبخند است يا پوزخند.آتوسا عصبي بود.سر كار ميرفت و به خانه كه ميآمد تنها ميماند.ميگفت:«زندگيمون رو بهم زده.»و من ميخواستم دست كم اين چند وقت را پرت نگويد.ميگفتم:«مردنش برا من ساده نيس.»يك شب قرار گذاشتيم بيايد بيمارستان تا با هم جايي برويم.وقتي آمد از همان نگهباني زنگ زد تا بروم دم در بيمارستان.اما بار ديگري كه قرارگذاشتيم خواستم بيايد به بخش.او هم پذيرفت و آمد.دستش را گرفتم و آوردمش پشت دراتاق و پير مردي را نشانش دادم كه در تمام اين سالها او را بدكاره ترين بدكاره ها ميناميد.حالا آرام و ساكت خوابيده بود.گفتم:«داره ميميره.اگه كمك كني به من كمك كردي؛اونكه ديگه…»

حرفم را بريدم.به خنده گفتم:«اين هم يه بچه كوچولو.»

آتوسا چيزي نگفت.پرسيدم:«آرومه.نه؟»

سرش را تكان داد.گفت:«سخته.»

گفتم:«چي؟»

شانه بالا انداخت.انگشتهايش را درهم گره كرد و خواست برويم.بار ديگر سرك كشيد و داخل اتاق را ديد.بعد حرفي نزد.كنارم راه افتاد و از بيمارستان بيرون رفتيم.در خيابان صداي ترمز ماشيني,راننده را يادم انداخت.تنها يكبار آخر شب زنگ زده بود.دير وقت بود.خيلي خيلي گرفتار بود تا همان وقتها كار ميكرد.از حال پدرم پرسيد و گفت:«نگران چمدون نباشين،مييارمش»

آتوسا گفت:«نبايد ميذاشتي بره.»

چكارش ميكردم؟گواهينامه اش دستم بود.گفت:«بايد ميموند تا پدرت بهوش بياد.»

نميدانستم آيا پدر بهوش خواهد آمد يا نه؟

اما يك روز پدر بهوش آمد.روزي كه من كنارش نبودم.بايد ميرفتم اداره.از آتوسا خواستم برود بيمارستان.گفت:«من؟»

گفتم:«يكي بايد كنارش باشه.شايد بهوش اومد.»

پرتي خنديد.گفت:«من برم كه هيچ وقت بهوش نميياد.»

گفتم:«آتو.هر چي باشه پدرمه.»

تا كنار در اتاق با هم رفتيم.آتوسا همانجا ماند و من برگشتم.خواسته بود از اداره يك راست بيايم بيمارستان.ميدانستم چشم ديدن يكديگر را ندارند.اما چاره اي نبود.پدر هم قرار نبود به اين زودي‌ها بهوش بيايد.زماني كه برگشتم و وارد بخش شدم ديدم آتوسا نيست.حتمي حوصله نكرده بود بماند.ديگر از اين لجبازيهايش خسته شده بودم.اما چكار ميتوانستم بكنم.يكي زنم بود و يكي پدرم.هر چند زنم را بيشتر دوست داشتم اما پدرم هم داشت ميمرد.پشت در اتاق كه رسيدم از قاب شيشه اي در ديدم آتوسا كنار تخت پدرم روي صندلي نشسته است.چشمش به من كه افتاد با دست اشاره كرد و بلند شد و آمد بيرون.لبش را به نيش گرفته بود و سرش را پايين انداخته بود.گفتم:«چيزي شده؟»

گفت:«يك ريز داره به من نگاه ميكنه.»

گفتم:«بهوش اومده؟»

سرش را تكان داد.گفت:«دكتررو هم خبر كردم اومدو رفت.خواست بشينم كنار تختش.اما همش داره نگاهم ميكنه.»

پدر بهوش آمد.ازهمان روز چشمهايش بازشد.دكتر ميگفت:«ديدي آقاي آبكار؟»و لبخند ميزد.دست ميگذاشت روي شانه ام و سرش را به دوپهلو تكان ميداد.پدر تنها نگاه ميكرد.نه حرفي ميزد و نه ميتوانست سرش را تكان دهد.دكتر گفته بود تا بهبودي كامل بايد در بيمارستان بماند.و من هم كارم يكسره شده بود بيمارستان.صبح ميرفتم و كنار تخت پدر مينشستم تا شب كه پدر خوابش ميبرد و من برميگشتم خانه.پدر تنها زل ميزد به چشمهاي آدمي.دستش راكه ميگرفتم ميديدم بيروح و بيجان است.گاهي آتوسا ميآمد بيمارستان تا از آنجا با هم به خانه برويم.در اين ميان ازحال پدر ميپرسيد.ديگر از نگهباني زنگ نميزد.ميآمد پشت در اتاق چند ضربة آرام به در ميزد و تو ميآمد.آرام و بيصدا گام برميداشت.انگشتش راجلو لبش ميگرفت تا حرفي نزنم.نميخواست پدر او را ببيند.ميگفت:«وقتي نگام ميكنه يه حالي بهم دس ميده.»گاهي ميشد كه پدر ميديدش.نگاهش را ميگرداند سوي او و بعد به من نگاه ميكرد و باز به او و باز به من.

هفته اي گذشت و حال پدر بهتر شد.زبانش را بازي مي داد و ميتوانست سرش به اينسو و آنسو بچرخاند.گاهي ميكوشيد بخندد يا اخم كند.دستم در دستش بود كه آتوسا وارد شد.آرام پيش آمد وكنار تخت كه رسيد پدر نگاهش به او افتاد.كوشيد تا لبخند بزند.آتوسا لرزيد.پقي كرد و زد زير گريه و از اتاق رفت بيرون.پشت سرش آمدم بيرون.داشت گريه ميكرد.پرسيدم كه چرا گريه ميكند.گفت:«آدم بدي‌يم.»

خنديدم.شانه هايش را گرفتم.گفتم:«گريه نكن.حال پدرم داره خوب ميشه.»

گفت:«اگه خوب نشه خودمو نميبخشم.»

پدرم داشت كم كم خوب مي شد.دكتر خواسته بود خوب خوب بشود سپس به خانه برود.راننده را به كلي فراموش كرده بودم.آتوسا بيشتر از من دري وري بارش ميكرد و ميگفت اگر كاري نداشت خودش راه ميافتاد و تهران را كوچه به كوچه ميگشت و هرطوري شده پيدايش ميكرد.اما كار داشت و كارش رسيدگي به پدرم بود. مرخصي گرفته بود تا پيش او بماند.نوبت من بود كه سركار بروم و او در بيمارستان ميماند.اين را من نخواسته بودم.خودش ميگفت:«من هستم,تو برو.»راستش سر در نميآوردم.با هم خوب شده بودند.گويا پدر,كسي ديگر بود و آتوسا هم آتوساي ديگري.پدر ميگفت:«آتوساي من»به آتوسا نگاه ميكردم.سر تكان ميداد.گويا پدر او را به ياد نياورده بود.اين را خود آتوسا ميگفت.ميگفت كه اول پدرگمان برده او پرستار است ؛سپس وقتي فهميده بود پرستار نيست پرسيده بود كه كيست؟آتوسا وامانده بود چه بگويد،تا گفته بود:«من زن سعيدم.»پدر،من را كه ديد خنديد.گفت:«چرا به ما نگفتي؟مادرت خوشحال ميشد.»به آتوسا نگاه ميكرد و ميگفت:«يه تيكه نباته.»آتوسا سرش را پايين انداخت.پدر گفت:«پسر تو هم كه...»

گفتم:«پدر,شما ...»

آتوسا گفت:«من به سعيد خيلي گفتم.»

به من نگاه كرد.پرسيد:«مگه نه؟»

بايد ميگفتم«آره»و به اين فكر ميكردم كه ديگر فحش و ناسزا و بيخوابي و كم كاري تمام شده است.نميدانستم پدر بازي درآورده است يا همه چيز را فراموش كرده.آتوسا به من ميگفت:«چه كار داري,حالا كه بهتر شد.» مينشست كنار تخت پدر و برايش حرف ميزد.تر و خشكش ميكرد و داروهايش را سرساعت به خوردش ميداد. با دكتر سر و كله ميزد و دم به دم ميخواست معاينه اش كند.حسابي مايه ميگذاشت؛از خود من بيشتر.گاهي شبها را هم كنار او ميماند.دكتر گفته بود كه اشكالي ندارد.

چند روز بعد سر و كلة راننده پيدا شد.داشتيم پدر را به خانه ميبرديم.آتوسا او را كه شناخت تا ميتـوانست بارش كرد.راننده سرش را انداخته بود پايين.نميخواستم پدر او را بشناسد.ميترسيدم به دنبال آن چيزهاي ديگري را به ياد بياورد.گفتم كه از دوستان است و آمده تا ما را به خانه ببرد.راننده سرش را انداخته بود پايين.

دكتر صبح زود آمده بود و پدر را معاينه كرده بود.گفته بود چه كار بايد كرد و خواسته بود سر ماه او را ببريم ببيندش.تمام كه شد زيركتف پدر را گرفتم و از بيمارستان آمديم بيرون تا راهي خانه شويم.

آتوسا از چند وقت پيش خانه را آماده كرده بود.اتاق خودمان را خلوت كرده بود تا پدر روي تخت بخوابد.تلويزيون و راديو را هم برده بود آنجا.چندتا از گلدانها را هم جابه جا كرده بود.ميخواست اتاق دلباز باشد.با آتوسا دوتايي پدر را بالا آورديم و روي تخت خوابانديم.راننده پايين ايستاده بود.صدايش كردم تا چمدان را بياورد؛يك چمدان سياه چرمي كه قفل بزرگي هم بهش زده شده بود.چمدان را به دست كه گرفتم وزني نداشت.راننده را نگاه كردم.چيزي نميدانست؛ميخواست برود؛گرفتار بود.قفلش را نگاه كردم؛سالم بود.

راننده رفت.نميخواستم چمدان را به پدر نشان بدهم.ميترسيدم چيزهايي يادش بيفتد.گذشته ازاينها چمدان خالي بود.چه دردي از پدر دواميكرد.آرام بردم گذاشتمش توي انبار.فقط بعدها كه شنيدم پدر به آتوسا گفته تمام زندگي اش را كرده بوده يك چمدان كه آن هم گم شده, به شك افتادم كه نكند راننده كاري كرده باشد.اما قفلي به چه بزرگي به چمدان زده شده بود كه به راحتي نميشد آنرا بازكرد.

آتوسا يك ماه مرخصي بدون حقوق گرفته بود تا درخانه پيش پدر بماند.پدر گفته بود دوست ندارد دردسر درست كند.آتوسا هم برآشفته شده بود و خواسته بود كاري به كارش نداشته باشيم.شبها كنار پدر مي‌نشست.داروهايش را ميداد.دست روي پيشاني اش ميگذاشت و صورتش راميبوسيد.پدرلبخند ميزد.آتوسا كنارتخت درازميكشيد و خوابش ميبرد.من درپذيرايي روي مبل ميخوابيدم.اما دستكم خيالم راحت بود آتوسااز پيرمرد نگهداري ميكند.روزبه روز حال پدربهتر ميشد.خودش ازتخت پايين ميآمد درخانه قدم ميزد.ياميرفت و روي مبل مينشست.آتوسا برايش چاي ميآورد و كنارش زانوميزد تاپدر براي چندمين بار بگويدكه«شكوفه نو»چطور جايي بوده و او با دوستان آن دورانش كجاها چه كارها ميكردند.من هر روز به اداره ميرفتم و تاآخروقت چندبار به خانه زنگ ميزدم.حال پدررا جويا ميشدم و اگر چيزي نيازبود, ميخريدم و به خانه ميآوردم.خيالم راحت بود كه آتوسا كنار پدرم است.وديگر آن حرفها,و خط و نشانها هم نيست.

يكروز صبح بيدارشدم تا صبحانه آماده كنم.بي‌صدا لباس ميپوشيدم.در اتاق را بازكردم تا از كمد پيراهني بردارم.پدر درخواب سرفه ميكرد و آتوسا روي زمين خواب بود.ملافه از رويش كنار رفته بود و پاهايش پيدا بود.رويش راكشيدم و پيراهنم را پيداكردم و آمدم بيرون.درطول روز تنها به پاهاي آتوسا فكر ميكردم كه در تمام اين سالها نديده بودم اينطور به چشم بيايد.پاهايش سفيد بود.شب كه به خانه آمدم ازخواب پدر پرسيدم.گفت:«خوب ميخوابم.»بازگفت:«كنار اين شاخه نبات چرا بدبخوابم؟»

آتوسا را نگاه كردم.گفتم:«چطوره،خوب ميخوابي؟»

چيزي نگفت.بازگفتم:«ميخواي بيا روي مبل بخواب.»

ميخواستم خودم دراتاق پيش پدر بخوابم.پدر حرفهايمان راشنيد وگفت كه انگاري دارد سبب دردسر ميشود.گفت:«من روي مبل ميخوابم.»

با هم گفتيم:«نه!»

پدرگفت:«نميخوام آتو ناراحت بخوابه.»

آتوساگفت:«من راحتم.»

پدرگفت:«پس من زمين ميخوابم.»

ما بازگفتيم«نه»و از آن شب آتوسا هم كنار پدر خوابيد.روي تخت براي دو نفر جا بود.اين را ديگر من هم ميدانستم.

شبها دراتاق را ميبستند تا صدايشان من را بيدارنكند.بدخواب شده بودم.تا زماني كه از بالاي در اتاق نور ميتابيد روي ديوار روبه رو خوابم نميبرد.به پدر فكر ميكردم و به آتوسا كه كنار پدر ميخوابيد وبه چمدان پدر باآن قفل بزرگ و بندهاي چرمي؛چمداني كه پدرتمام زندگي را درآن ريخته بود،بااين حال خالي خالي بود.گاهي ميزد به سرم و بلندميشدم ميرفتم به انباري وچمدان راسبك سنگين ميكردم و برميگشتم .به آشپزخانه ميرفتم و براي خودم چاي دم ميكردم.پشت دراتاق ميايستادم تاحرفهاشان رابشنوم.گوش ميدادم.با هم پچ پچ ميكردند.ميترسيدم دررا بازكنم و ديگر بدخوابشان كنم.چاي دم ميكردم و كنار در اتاق گوش ميايستادم.پدر حرف ميزد و آتوسا ميخنديد.از حرفهايشان چيز زيادي دستگيرم نميشد.ميدانستم الآن بايد آتوسا پيراهن خوابش را پوشيده باشد و روي تخت زانوهايش رابغل كرده باشد و به من نگاه كند كه دراز كشيده ام و به سقف نگاه ميكنم و بااو حرف ميزنم.يك دستم رازير سرم بگذارم و با دست ديگر غوزك پاي آتوسارا بازي بگيرم.آتوسا خم شود تااز بطري بالاي سرمان آب بريزد و من سينه هايش راببينم.اما پشت دربودم و نميدانستم آنها به هم چه ميگويند.يك آن آتوسا بلند خنديد.پدر گفت:«هيس!»راديو را روشن كردند و صداي برنامة تهران درشب به گوش رسيد.
چندوقت ديگرحال پدر بهترشد.باآتوسا پله هارا پايين ميرفت.درحياط قدم ميزد.گاهي در حياط را بازميكرد و بيرون را تماشاميكرد.ميخنديد.سرش را تكان ميداد و ميگفت:«عجب روزگارييه!»آتوسا ازپدر ميخواست مراقب خودش باشد.پدر دستش را دورگردن آتوسا ميانداخت و ميبوسيدش.

سرماه آتوسا پدررا پيش دكتر برد.شب كه به خانه برگشتم صداي آواز در راه پله پيچيده بود.يكي ميخواند:«خانوماي لاله زار و اون لباشون،...»ديگري ميگفت:«آخ آدم ميميره براشون،...»دررا كه بازكردم يك آن آتوسا و پدر هوراكشيدند.دست زند.هورا كشيدند.باز دست زدند.پدر سوت ميزد و آتوسادست.نميدانستم چه خبراست.پدر بازشروع كرد به خواندن و آتوسا هم همراهش دم گرفت.دست هم راگرفتند و شروع كردند به پايكوبي.با يك دست شانه هم را گرفته بودند و بادست ديگر دست هم را.ميرقصيدند و ميچرخيدند.آتوسا ميخنديد و پدر نگاهش به نگاهم كه ميافتاد برايم چشمك ميزد.آتوسا اشاره ميكرد كه باهاشان برقصم.پدر ميگفت:«نه.»راستي كه آن«مرديكه»و آن« هركاره»خانه را گرفته بودند روي سرشان.

دكتر به آتوسا گفته بود:«خانوم آبكار حال پدرتون خوبه خوبه.هيچ جاي نگراني نيس.»فقط خودپدر بايد بيشتر مراقب ميشد كه زيرماشين نرود.براي همين هميشه آتوسا كنارش بود.با هم بيرون ميرفتند و براي من يادداشت ميگذاشتندكه دير ميآيند،يا بيرون شام ميخورند،و ميخواستند كه من براي شام خودم فكري كنم.آتوسا مينوشت كه كجاي يخچال غذايي از كي مانده كه ميتوانم گرمش كنم.ميگفت كه با پدر چه كارها داشته و كجاها رفته و نتوانسته چيزي درست كند.گاهي دير وقت به خانه ميآمدند و گمان ميكردند من خواب باشم.اما صدايشان را به خوبي ميشنيدم و همينطور هيز خنديدنشان و«هيس هيس»كردنشان.

آخرين روز مرخصي آتوسابود.با پدر بيرون رفتند تا آتوسا تمام راههاي محل را به او يادبدهد.ميگفتيم بيرون نرود.ميگفت:«اگه كار داشتم؟»

ميگفتيم كارش را به ما بگويد تا انجام بدهيم.

ميگفت:«دردسرميشه.»

مي‌گفتيم نميشود.

ميگفت:«اگه حوصله ام سررفت چي؟»

ميخواستيم با چيزي سرگرم شود.

ميگفت:«شايدخواستم روزنامه بخرم.»

ميگفتيم صبح و عصر برايش ميخريم.

ميگفت:« شايد كاري پيش اومد.حالا ديگه.»

باآتوسا بيرون رفتند.چرخي درمحل زدند و برگشتند.پدر چندروزنامه در دستش بود.آتوسا هم كلي خرت و پرت خريده بود.تلويزيون را به هال آورديم و يك مبل راحتي براي پدر روبه روي آن گذاشتيم.آتوسا لبخندزد.كف دستهايش را به هم چسبانده بود و بالاي سينه اش گرفته بود.ميگفت:«ديگه چي؟»

پدر چيزي نميخواست.

فردا كه از كار برگشتيم پدر روي مبل نشسته بود و روزنانه ها را پيش رويش پهن كرده بود.چشمهايش سرخ سرخ بود.آتوسا پرسيد:«چيزي شده؟»

پدر زدزيرگريه.آتوسا به من نگاه كرد.چه ميدانستم؟پدرگفت:«نگاه كن.»روزنامه را به دست گرفت.بازگفت:«ببين،يه دوست قديمي.»با انگشت به روزنامه اشاره كرد.صفحة مرگ و مير بود.انگشتش راگذاشته بود روي عكس پيرمردي كه چندي پيش مرده بود.گفت:«ميبيني.اومده بودم دوستام رو پيدا كنم؛حالا ميبيني چي شده؟بايد برم سر خاكشون.»ميگفت تهران آنقدرها هم بزرگ نيست كه آدمي از دوستانش بيخبر بماند.ميخواست برود.گفتيم فراموش كند.گفت كه هر چيزي را نميشود فراموش كرد.

شبي كه از مراسم ختم برگشتيم پدرتا صبح نخوابيد.چندروز بدخواب شد.از حالش كه ميپرسيديم«هي هاي»ميكرد و ميگفت:«همه چيز كشكه.»چندروز بعد بازصدايمان زد.روزنامه راگرفته بود دستش و نگاه ميكرد.گفت:«ببينين.»به عكسي خيره شده بود.ميشد لايه اي از اشك راروي چشمهايش ديد.گفت:«ببينين،دوستام دارن يكي يكي ميميرن.»ميگفت روزنامه عجب چيزيست.گفت:«تهرون اونقدم بزرگ نشده.»

آتوساگفت:«شايدكس ديگه اي باشه.»

پدرگفت:«نه خودشه.خودشه.اسمش يادم رفته.اما عكس خودشه.»

آن روز آتوسا همراهش به مراسم رفت.ميگفت آخر مراسم پدر ايستاده بود و با تمام مهمانها يكي يكي دست داده بود.به آتوسا گفته بود كه چندآشنا هم درمراسم ديده بوده و تا خواسته بوده با آنها روبه رو شود,گمشان كرده بوده.در راه برگشت به عكاسي رفته بودند و پدر عكس گرفته بود.آتوساگفته بود نميخواهد.پدر گفته بود كه نميخواهد براي كسي دردسر درست كند.گفته بودكه حيف چمدانش گم شده چون توي آن همه چيز داشته.ميگفت:«تموم زندگيم اون تو بود.»

ديگرحال پدر خوب شده بود.آتوسا هرروز حالش راميپرسيد و داروهايش را يادآوري ميكرد.صبح باهم بيدار ميشديم و باهم صبحانه ميخورديم و اگردر فنجانهايمان تك دانه شناور چاي ميديديم به آرامي باتك قاشق برميداشتيمش و كناري ميگذاشتيم.بعد صبحانه ازخانه بيرون ميرفتم.پدر درخانه ميماند تا ما برگرديم.اگر كاري داشت بيرون ميرفت.اما كاري نداشت.ميگفت اگر دوستهايش بدانند او اينجاست سراغش را ميگيرند،اما حيف نميدانند.پدر داشت سراغ آنهارا ميگرفت؛ درروزنامه ها.كارش شده بود خواندن آگهيهاي مرگ و مير اين و آن.ميگفت اگريك تك پا برود«لاله زارنو»را يكي دوبار سروته كند حتمي چند دوست و آشنا مييابد.اما اين روزنامه ها كاررا برايش راحت كرده بودند.ازصبح كه تنها ميشد تا عصر كه ما ميآمديم با آنها سرگرم بود.هرچند روز يكبار هم عكس آشنايي راميديد و يادخيلي وقتها پيش ميافتاد. صدايمان ميكرد.ميديديم غوزكرده است و چشمهايش خيس است.ميگفت:«نگاه كنين.يه دوست.يه دوست قديمي.اي خدا ببين.خودخودشه.ميشناسمش.يه دوست خوب.باوركنين.باوركنين.بايدبرم.بايدبرم.»اينرا ميگفت و ميرفت.يا بامن يا باآتوسا.داشتم كم كم خسته ميشدم؛آتوسا نه.هرجا پدرميخواست باهم ميرفتند.به من ميگفت:«نگرانم.»نميدانستم براي چه.ميگفت براي پدر. ديگر نميگفت«پدرت»،ميگفت«پدر».

يكروز پدر به تنهايي رفته بود بيرون.وقتي به خانه برگشتيم نبود.آتوسا گفت:«قرار بود با هم بريم مجلس ختم.»

گفتم:«خب پس چي شد؟»

گفت:«نتونستم بيام.كارداشتم.»نگران بود.گفت:«ميخواستم زنگ بزنم.»يادش رفته بود.بايدصبرميكرديم تاپدر خودش برميگشت.آتوسا تانزديك غروب كنار پنجره ايستاد و به خيابان خيره شد.هوا ابري بود و باراني.تلفن زنگ زد.گوشي را برداشت.كسي حرفي نزد.گوشي را گذاشت.دوباره زنگ زد.گوشي را برداشت.يك آشناي قديمي بود.آتوسا بلندگفت:«چي؟»و گوشي راگذاشت.پرسيدم:«كي بود؟»

باز پدر را برده بودند بيمارستان.

آتوسا وقتي پله هاي ساختمان را بالاميرفت هيچ گريه نكرد.ميدانست شايد شگون نداشته باشد.وقتي به اتاق رفت و دررا بست،تنها صداي«واخداياواخدايا»بودكه تاصبح به گوش ميرسيد.صبح آمد بالاي سرم و بيدارم كرد.لباس پوشيده بود و چمدان سياه چرمي را به دست گرفته بود.گفت:«زود باش بريم.»

پرسيدم:«چمدون براي چي يه؟»

گفت:«مگه چمدون پدر نيس؟»

ميخواست با خود ببرد شايد چشم پدربه آن بيفتد و چيزي به ياد بياورد و درپي آن چيزهاي ديگري را به يادبياورد و حالش بهترشود.

به بيمارستان كه رسيديم.داشتند پدررا ميگذاشتند روي تخت چرخدار تابه اتاق ديگر ببرند.دكترپيش آمدو دست روي شانه ام زد.گفت نگران نباشيم؛نبايد چيزمهمي باشد؛اما به هرحال بايد به اتاق ويژه برده شود.پدررا روي تخت پيش بردند.من و آتوسا هركدام يكسو بوديم و باتخت پيش ميرفتيم.پدر چشمهايش باز بود و به بالا نگاه ميكرد.وقتي به در دولنگه اي راهرو رسيديم دكتر خواست بيشتر پيش نياييم.در باز شد و پدربه سوي اتاق ويژه برده شد.سربرگرداندم.آتوسا كنج ديوار زانو زده بود.چمدان را گذاشته بود پيش رو و سرش را به آن تكيه داده بود تا گريه كند.براي پدر گريه ميكرد و تمام زندگي اش كه درآن چمدان بود.برگشتم و ازلاي درنگاه كردم:هنوز داشتند پدرم را ميبردند؛ با چشمهاي باز كه به بالا خيره بود و سقف بيمارستان را ميديد كه سفيدبود و سفيدبود و سفيدبود.

پاييز1380

 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30127< 0


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي